چند بار تماس گرفتم اما كسي جواب نداد،شماره را داخل موبايلمsaveكردم و همان جا روي تخت تابان دراز كشيدم.نمي دونم كي چشمام گرم شد كه از صدايي پريدم و لحظه اي گيج به اطرافم نگاه كردم و چشمانم در نگاه نگران و مضطربي ساكن شد.
-ببخشيد آجي جون،اين ويندوز لعنتي با صداي نخراشيده اش باعث شد بيدار شي.
-چشمانم رو بستم و گفتم:
-ساعت چنده؟
-يازده.
چشمانم رو باز كردم و گفتم:
-ساعت يازده!من دو ساعته خوابيدم...تو چرا تا اين ساعت بيداري؟
-خب،خوابم نبرد.
-مگه فردا مدرسه نداري؟
-چرا خب...مي شه نرم،مامان تنهاس.
-نه،مامان تنها نيست اين چند روز عفت خانم اينجا مي مونه.
-من هستم،چرا عفت خانم بياد اينجا.
-مي خواي مدرسه رو جيم بزني نه داداش من،شما از فردا مثل يه دانش آموز مرتب مي ري مدرسه.
بلند شدم و مانتو ام را از روي دسته صندلي تابان برداشتم و گفتم:
-فردا مي ري مدرسه،نشنوم كه نرفتي.
عفت خانم داشت لباسهايي كه شسته بود را تا مي كرد،جلوي در اتاقم ايستادم و گفتم:
-عفت خانم مي شه بيايد اتاق من.
دست هاي عفت خانم از حركت ماند و گفت:
-بيدار شدين طنين خانم،الان شامتون رو ميارم.
-شام نمي خورم...لطفا بيايد كارتون دارم.
توي اتاقم جلوي كمد لباسم ايستادم و از ميان لباسهايم يك شلوار جين همراه باروني مشكيم و يك شال بافت سفيد و مشكي برداشتم و روي تخت انداختم.
عفت خانم با سيني چاي وارد شد و سيني را روي ميز عسلي كنا تخت گذاشت.دست عفت خانم را گرفتم و روي تخت طناز نشستم و نگاهم برروي قاب عكس طناز و احسان ماند،عكس مربوط به مراسم نامزديشون بود،بغض كردم و چشمانم پر اشك شد و با صداي خش داري گفتم:
-عفت خانم،طناز شمال نرفته...ديروز با احسان رفته بودن پارك جنگلي لويزان...پليس وقتي پيداشون مي كنه كه هردوتاشون آش و لاش شده بودن.حالا هم،طناز تو كماست.
عفت خانم صورتش رو چنگ زد و گفت:خدا مرگم بده،آخه چرا.
-معلوم نيست...مي خواستم بگم مامانم...
-مي دونم.
-يك خواهش ديگه هم دارم.مي تونيد چند روزي پيش مامان بمونيد،مي دونيد كه نمي تونم تنهاش بذارم.
-باشه،اما بايد با خونه ام تماس بگيرم و به آقامون بگم.
-لطفا بزرگي در حق من كنيد.
-خيالت از جهت مادرت جمع باشه.
-من الان بايد برگردم بيمارستان،اين چند شب تو همين اتاق استراحت كنيد.
-نه خانم جان،شبها كنار مادرتون مي خوابم كه اگر چيزي نياز داشت كنارش باشم.
-مامان شبها به خاطر مصرف دارو تا صبح بيدار نمي شه اما هرجور راحت تري،فقط يه لطفي كنيد وقتي جلو مامان جواب تلفنها رو مي ديد احتياط كنيد.
-نمي ذارم خانم ذره اي بو ببره...اينجوري نمي شه با معده خالي بريد بيمارستان.
-ميلم نمي كشه،همين چاي عاليه.
-واه چايي هم شد غذا،بايد يه جوني تو بدنتون باشه تا بتونيد به طناز خانم برسيد.
-عفت خانم،ناهار دير خوردم اشتها ندارم.
-من با اجزه تون مي رم تماس بگيرم.
سريع لباس پوشيدم و از داخل كشو مقداري پول نقد و چند تا چك پول برداشتم و بي سر و صدا با عفت خانم و تابان خداحافظي كردم
ساعت دوازده و نيم شب بود و بيمارستان خلوت،خودم رو به طبقه اي كه طناز بستري بود رسوندم.از انتهاي سالن حامي رو ديدم كه تنها پشت در اتاق طناز نشسته بود و دستانش رو در آغوش گرفته و پاهش رو با ريتم خاصي تكون مي داد.خوشبختانه كفش اسپرت پوشيده بودم و بي صدا بهش نزديك شدم.
-شب بخير.
حامي از جا پريد اما خودش و نباخت و گفت:شما چه زود برگشتين
سوئيچ رو به طرفش گرفتم و گفتم:بابت اين ممنونم،نتونستم تو خونه طاقت بيارم...تغيير نكرده.
حامي به جانب اتاق نگاهي كرد و گفت:نه همون طوريه...حالا كه اينجاييد من برم يه سر به احسان بزنم.
شرمنده شدم،از صبح كه اين موضوع رو شنيده بودم هيچ احوالي از احسان نپرسيده بودم.گفتم:
-حالش چطوره؟بهوش اومده.
-بعد از ظهر بهوش اومد اما دردش زياد بود و بهش مسكن تزريق كردن،مامان كنارشه.
-حالا وقت ملاقات نيست،صبح حتما بهش سر مي زنم.
-لطف مي كنيد.
لحنش با طعنه همراه بود و نگاهش مثل روزهاي اولي بود كه پا به خانه شان گذاشته بودم،سرد و بي تفاوت.با احتياط گفت:
-اگر خسته اي بگم يه تخت بهت بدن تا كمي استراحت كني،رئيس اين بيمارستان از آشناهي منه.
-نه...متشكرم.
-پس من رفتم...
از وقتي كه اونجا بودم پرستار براي دومين بار بود كه وارد اتاق طناز مي شد،از پشت شيشه ديده بودم كه او چيزهايي رو يادداشت مي كرد و بعد سرم رو عوض مي كرد يا عمل تزريق انجام مي داد.وقتي از اتاق بيرون اومد با گفتن ببخشيد او را متوقف كردم.
-جانم،با من بوديد؟
-بله،حالش چطوره؟
-هيچ تغييري تو وضعيتش ايجاد نشده.
-مي شه برم تو اتاقش؟
پرستار مردد نگاهم كرد،مثل اينكه دلش به حالم سوخت و گفت:
-فقط پنج دقيقه.
-باشه قبول.
همراه من وارد اتاق شد و در پوشيدن لباس مخصوص كمكم كرد،كنار تخت طناز روي صندلي نشستم و انگشتان دستش رو در دستم گرفتم و با با انگشت شصتم پشت دستش را نوازش كردم.با چشمان پراشك پورتش رو سير كردم،سرش تا روي ابروان شمشيريش پانسمان بود و صورتش كبود شده بود.دستش را با ملايمت فشردم و آهسته كنار گوشش گفتم:
-بشكند دستي كه به صورت برگ گلت سيلي زده.
پرستار دستش رو روي شونه ام گذاشت و نجوا كنان گفت:خانم پنج دقيقه تمام شد.
اشكم رو با پشت دست پاك كردم و به چهره خسته اش لبخند زدم،گفت:
-خواهرت جوونه،مطمئن باش مقاومت مي كنه.
-آخه چطور دلش اومده اين بلا رو سرش بياره فقط اون نامرد رو پيدا كنم.
-خدا خودش بهتر از ما آدمها بلده تقاص پس بگيره.
نگاه آخر رو به خواهرم انداختم و به قصد خارج شدن از اتاق بلند شدم،جلوي در اتاق پرستار گفت:
-من مقدم هستم،اگر چيزي خواستي بيا به خودم بگو.
-من هم نيازي هستم،چشم بي زحمت نمي ذارمتون.
-اميدوارم خواهرت به زودي بهوش بياد،من بايد برم به بيمارهاي ديگه برسم.
وارد سالن شدم و نگاهي به ساعت انداختم،عقربه دقيقه شمار با عقربه ساعت شمار تعارف داشتن و زمان نمي گذشت،نمي دونم چرا هر چي به اون نگاه مي كردم تغييري در اون نمي ديدم.از نشستن خسته شدم و شروع به قدم زدن كردم و به يكباره ياد حامي افتادم،حتما كنار احسان بود شايد هم مادرش.احسان كجا بستريه؟اصلا به من چه،اگر مي دونستم عمرا مي رفتم.راستي حامي چرا ديگه به من سر نزد حتما خوابش برده،خودش گفت ديشب يك پاش پشت در اتاق عمل طناز بوده و پاي ديگه اش پشت در اتاق عمل احسان.يعني كي اين بلا رو سر طناز آورده،خدايا چرا هرچي بدشانسي و بدبختي نصيب ما مي كني.اه چرا اين ساعت نمي گذره،كي مي شه صبح بشه.
نيمه هاي شب هوس سيگار كردم،محوطه بيمارستان با چراغهاي تزئيني روشن شده بود.لبه نيمكت فلزي نشستم و يك نخ سيگار روشن كردم و اولين كامو گرفتم و دودش رو به هوا فرستادم،به دود سفيد رنگي كه به بالا مي رفت نگاه كردم تا محو شد بعد به سر سرخ رنگ سيگار نگاه كردم كه چگونه شعله آتش آهسته اون رو خاكستر مي كرد،تا به فيتيله رسيد آن را با كناره فلزي نيمكت فشردم تا كاملا خاموش شود.از داخل پاكت سيگار ديگري بيرون آوردم اما بي خيال روشن كردنش شدم،هوا بفدري سرد بود كه نمي شد در آنجا نشست ترجيح دادم وارد ساختمان بيمارستان شوم.در حال گذشتن از جلوي در نمازخانه فكري به ذهنم رسيد،اين وقت شب اونجا خلوت بود و مي شد دمي بياسايم.جلوي در يك جفت كفش مردانه بود،گوشه اي روي زانو نشستم و بند كفشم را باز كردم و كفشامو جفت كناري گذاشتم بعد نگاهي به سرتاسر نمازخانه انداختم و رفتم كنار ديوار نشستم.مرد جلوي محراب نشسته بود و دستانش به سوي آسمان بود،زانوانم رو بغل كردم و سرم رو به ديوار تكيه دادم و به مرد نگاه كردم چه حال روحاني داشت زير اون نور سبز.مرد پشتش به من بود و نمي تونستم چهره اش رو ببينم اما حالتهاش نشان مي داد با خداي خويش چه خلوت عارفانه اي دارد،چشم از مرد گرفتم و زواياي نمازخانه را نگاه كردم،يك محراب كوچك سقف گنبدي با كاشي هاي آبي نيلي كه نقوشي سبز و فيروزه اي روي اون وجود داشت.نور اونجا با چراغهاي هالوژني سبز تامين مي شد و پرده اي از وسط نمازخانه مي گذشت.كنار در يك جارختي بود كه روش تعدادي چادر سفيد نماز آويزون بود،بلند شدم و از ميان چادرها يكي رو برداشتم و به تقليد از مرد سجاده اي جلوم پهن كردم.مرد از جا برخاست و دستانش را روي گوشش گذاشت و قامت نماز بست،از پشت چقدر قامتش مثل حامي بود.چادر رو روي سرم كشيدم تا پرده اي بشه بين من و دنياي اطرافم،مي خواستم مثل دنيايي خصوصي با خدايم بسازم اما من كه نماز بلد نيستم،سر به سجده گذاشتم و با زبون ساده با خداي خودم حرف زدم.
(خدا جون،خدايي كه مي دونم چه عظمت بزرگي داري.بنده اي ناشكرم اما تو خيلي خوبي،خواهرم رو نجات بده آخه اون خيلي جوونه.مي دونم بنده ناپاكم و گناهان زيادي دارم اما خدا جون قسمت مي دم به پاكترين آدمهات،به مامانم رحم كن اون زمين گيره مرگ پدرم كمرش رو شكسته خداجونم اگر بلايي سر طناز بياد مامان مي ميره،خدا جون تابان بچه است دوباره يتيمش نكن.اي خداي مهربون من نماز خوندم بلد نيستم و مي دونم بنده خيلي بدي هستم،مي تونستم از مامانم نماز خوندن ياد بگيرم اما اين كارو نكردم ولي قوا مي دم از اين به بعد هميشه نماز بخونم.اي خدا هيچ ذكري بلد نيستم و هيچ آيه قرآني حفظ نيستم اما دلم شكسته و جز تو هم اميدي ندارم پس خودت كمكم كن.خدا مي گن تو هيچ كس رو نااميد نمي كني پس منو هم نااميد نكن،خدا جون تو رو به بزرگيت قسم مي دم.تو رو...)
ديگه نتونستم حرف بزنم و هق هق گريه ام نفسم رو بند آورد،وقتي آروم شدم سرم رو بلند كردم،عده اي در حال نماز خوندن بودن.آقايي گفت:
-خانم،قسمت خواهران اون طرف پرده است.
بلند شدم و با صداي گرفته اي تشكر كردم و به قسمت خواهران رفتم.به زناني كه آداب نماز رو انجام مي دادن نگاه كردم و از خودم خجالت كشيدم،ديگه تحمل اونجا رو نداشتم و وجدان نادمم عذابم مي داد.از در كه خارج شدم،پشت در حامي رو ديدم.
-قبول باشه.
نمي دونستم چي بايد بگم،سكوت كردم و او ادامه داد:
-فكر نمي كردم اون خانمي كه گوشه نمازخونه نشسته تو باشي اما كفشات منو به شك انداخت و با خودم گفتم،چند دقيقه منتظر بمونم به جايي برنمي خوره.
-من...كاري داشتي؟
-نه،مياي بريم بوفه بيمارستان.
از تنهايي پشت در اتاق طناز قدم زدن كه بهتر بود،گفتم:باشه ميام.
با اشاره حامي به سوي يكي از ميزها رفتم و خودش به سوي پيشخان براي خريد رفت،با ناخن اشكال نامفهومي روي شيشه ميز مي كشيدم.حامي سيني رو روي ميز گذاشت،داخلش دو تا ليوان آب جوش همراه با پاكتهاي كوچك نسكافه و چند بسته بيسكوئيت و كيك بود.حامي ليواني را همراه با يك بسته نسكافه جلوم گذاشت و گفت:
-از قيافه ات معلومه شام نخوردي،ديروز هم كه چيزي نخوردي.تو با هوا زنده اي!
-ميل به هيچي ندارم.
-اگر ميل هم نداري بايد به زور بخوري،تو براي پرستاري از طناز به انرژي نياز داري.
-پرستاري از يك آدمي...
حامي دستش رو بالا آورد و از من خواست ساكت شوم،ليوان رو ميان دستام گرفتم و به اون خيره شدم.
-اگر به اميد تو باشم اين آب جوش يخ مي بنده،بگير قاشقو هم بزن حل شه.
امرش رو اجابت كردم،بسته كيك رو باز كرد و به اون اشاره كرد.درون بسته دو تا كيك كوچك با روكش كاكائو بود كه يكي رو برداشتم و حامي بعدي رو برداشت و يكباره در دهانش جا داد،چقدر اين پسر راحت بود.بعد از نوشيدن جرعه اي از نسكافه اش گفت:
-چي شد به خودت مرخصي دادي؟
-خسته شدم،رفتم تو محوطه سيگار بكشم.
حامي اخمي كرد و من ادامه دادم:اما به جاي من،اون منو كشيد به گذشته و حال و آينده،شدم مثل يه نخ سيگار كه داره ذره ذره مي سوزه.
-تو خيلي مايوسي،ياس بزرگترين.
كمي از اون معجون تلخ مزه رو خوردم و گفتم:اين قسمته منه،پس گناهي در كار نيست.
-در نااميدي بسي اميده،به خدا توكل كن حتما در كارش حكمتي هست كه ما آدمها با درك ناقصمون نمي تونيم درك كنيم.
-شما استاد معارف هستيد؟
طعنه زدم اما اون خيلي عادي جوابم رو داد.
-نه،حكمت هاي خدا بهم پابت شده.
-حال احسان چطوره؟
-دو ساعت پيش بيدار شد اما درد امانشو بريد تا اينكه بعد از تحمل يكساعت درد بهش مسكن تزريق كردن و خوابش برد.خوب شد مامانم نبود تا درد كشيدن احسان رو ببينه.
-دكترش چي مي گه؟
-مي گه بايد تحمل كنم.
-فردا صبح ميام ملافاتش.
-خيلي خوبه،اون حرفاي منو باور نكرده حداقل تو بهش بگو طناز حالش خوبه.
-حال طناز خوب نيست.
-براي مردي كه فكر مي كنه ناموسشو دزديدن،تو كمه بودن نامزدش بهترين خبره.
حرفاي حامي براي بي معني بود اما سري تكان دادم كه خودم هم معني اون رو نفهميدم.
-از اين بيسكويت ها بخور،خوشمزه است.
-متشكرم،اون كيك ديگه جايي براي اين بيسكويت نذاشته.
-چه دختر كم خرجي،خوش بحال دوست پسرهات حتما براي بيرون رفتن با تو سر و دست مي شكنند.
-من دوست پسر ندارم.
-نه!دروغ نگو باور نمي كنم.
-ميل خودته.
-اما اون آقا خلبانه،اسمش چي بود؟...فواد ارسيا،از رفتارش چيز ديگه تراوش مي كرد.
-اون فقط يه همكاره.
-نگي حامي بچه بود و گول خورد،من باور نكردم اون فقط يه همكاره اما براي دلخوشيت مي گم ببخشيد اين سوتفاهم برام پيش اومد.
باز من به اين حامي رو دادم پسرخاله شد،گفتم:از پذيراييتون متشكرم.
حامي هم مثل من بلند شد و گفت:خوهاش مي كنم.
سيني رو به دست گرفت،محتوي اون رو داخل سطل آشغال خالي كرد و بعد سيني رو روي پيشخوان گذاشت.
-احسان درباره اين حادثه چيزي نگفته؟
-چرا،اما بقدري درهم و برهم بود كه نه ما چيزي فهميديم نه پليس ها...سراغتون اومدن؟
-كي؟
-پليس.
-آره رفته بودن منزل اما تابان جوابشون كرده بود،فردا مي رم كلانتري.
-من يه شكايت تنظيم كردم،فكر كنم شما هم بايد بريد از جانب طناز شكايت كنيد.
-نمي دونستم براي شكايت كردن پليس مياد در خونه شاكي.
-فكر كنم براي تحقيقات اومدن،شما به كسي مظنون نيستيد؟
-نه.
-طناز،خواستگار ديگه و يا دشمني نداشت.
-هر دختري خواستگار داره،اينكه دليل نمي شه بهش حمله كنن و به قصد كشتن بهش آسيب برسونن.
-منظورم خواستگار متفاوت،يكي كه خيلي بهش علاقه داشته و عاشقش بوده و به خاطر جواب رد دادن طناز و ازدواجش باعث دشمني بشه.
ايستادم و گفتم:سعيد.
حامي ايستاد و با اخم گفت:سعيد؟سعيد كيه.
-نه سعيد نمي تونه،درسته كه به طناز علاقه داشت اما ديوونه نيست كه اين بلا رو سر طناز بياره.
-آدم ها مي تونن ديوونه باشن با ظاهري عاقلانه.
-نه آدمي مثل سعيد.
-اين سعيد خان چه حسني دارن كه شما اينقدر مطمئن هستيد؟
-چون به سعيد ايمان دارم.
-خب از سعيد خان مي گذريم غير از سعيد خان شما،كس ديگه اي هست.
-كس ديگه...نه ما با كسي زياد مراوده نداريم،همونطور كه مي دوني اكثر خويشاوندان نزديك ما خارج از كشورند.در ضمن من با طناز خيلي صميمي هستم اما يادم نمياد به غير از برادرت درباره كس خاصي با من حرف زده باشه.
كمي فكر كن شايد چيزي يادت بياد فردا به پليس بگي و بدرد بخور باشه،فردا مي ري كلانتري ديگه.
-كلانتري؟
-براي شكايت.
-ها آره حتما،حسابي ذهنمو مشغول كردي.
-پس من با وكيلم هماهنگ مي كنم،بهتره با اون بري.
جلوي آسانسور ايستادم و گفتم:باشه،سوار نمي شيد؟
-نه مي رم قدم بزنم،با اون مسكني كه به احسان تزريق كردن فكر نكنم زودتر از سه چهار ساعت ديگه بيدار شه
نگاهي به شماره اتاق انداختم،اطلاعات گفته بود اتاق 418.دستم رو بلند كردم كه با انگشت در بزنم صداي فريادي شنيدم و دستم در هوا ماند.نمي دونستم داخل رفتنم درسته يا نه كه در روي پاشنه چرخيد و حامي عصبي جلوي روم حاضر شد.
-ا طنين،تويي!
دستم رو پايين انداختم و گفتم:
-بد موقعي رو برا ملاقات انتخاب كردم؟
-نه...يعني مي دوني اون مسكني كه به احسان زدن فيلو مي خوابونه اما اين هنوزم از درد داره فرزاد مي زنه،بيا تو...احسان ببين كي اومده ملاقاتت.
بعد از جلوي من كنار رفت،احسان با رنگ و رويي زرد و چهره اي درهم از درد روي تخت خوابيده بود.لبخند زدم و گفتم:
-سلام احسان،حالت خوبه؟
دسته گل همراهم رو به حامي دادم و روي صندلي كنار تختش نشستم،احسان با نگاهي پر از خواهش گفت:
-طنين اينا به من راستشو نمي گن،جان مامان بگو طنازم كجاست؟حالش خوبه.
-خوبه...
زير نگاهش نتونستم طاقت بيارم،پشت پنجره رفتم و اونجا ايستادم.
-تو هم دروغ مي گي،با اينها همدست شدي.
روي پاشنه چرخيدم و به احسان نگاه كردم،سعي كردم لبخند بزنم ولي نمي دونم موفق شدم يا نه.نگاه احسان منو به حرف آورد،گفتم:
-نه احسان،حالش خوب نيست.دو طبقه بالاتر توي يه اتاق شيشه اي خوابيده،خوابي كه معلوم نيست بيدار مي شه يا نه...با يه جسم سنگين كوبيدن تو سرش و جمجمه اش خرد شده.
-دروغ مي گين...داريد مقدمه چيني مي كنيد،مي خوايد كم كم واقعيتو بهم بگيد...من مي خوام ببينمش.
-خواهرم زدنس اما زندگي نمي كنه،خوابيده...مطمئن باش راست مي گم.اگر بلايي سر خواهر ميومد تو كه اخلاق منو مي دوني،پا توي اين اتاق نمي ذاشتم و حتي اسمتو نمياوردم.
-يعني بيهوشه؟
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-بهتر بگيم تو كماست.
-همش تقصير منه،نبايد اونجا مي رفتيم.اگر بلايي سرش بياد خودمو نمي بخشم،من بايد بميرم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-احسان چه اتفاقي افتاد؟چرا خواهرم اينطوري شد،چرا شما رو به اين روز انداختن.بگو احسان،اين ندونستن داره منو از پا درمياره.
-ما دعوامون شد يعني اين اواخر زياد بحث مي كرديم،طناز زودرنج شده بود و نمي دونم چرا بهونه مي گرفت.نمي گم من بي تقصيرم اما...
احسان مكثي كرد...من علت اين اختلافات رو مي دونستم،اگر من به طناز گير نمي دادم اون هم با احسان دچار مشكل نمي شد.من خودم رو نمي بخشم.احسان ادامه داد:
-پشت تلفن دعوامون شد و اون گوشي رو قطع كرد.به طناز حق دادم و تصميم گرفتم بيام خونتون،برش دارم ببرمش بيرون هم از دلش دربيارم هم يه هوايي بخوريم.ماشينم جلوي مجتمع شما پنچر شد و با ماشين طناز زديم بيرون،مي دونستم پارك جنگلي لويزانو خيلي دوس داره براي همين رفتم اون طرفا يه جاي خلوت پارك كردم.داشتيم حرف مي زديم كه نمي دونم چرا به جروبحث كشيد و طناز به خاطر اينكه فيصله پيدا كنه پياده شد اما من احمق دست بردار نبودم،غرورم جريحه دار شده بود.دنبالش رفتم جلوي ماشين ايستاده بود،روبروش ايستادم اما اون مرتب صورتش رو برمي گردوند.حسابي قاطي كرده بودم و كارمون به داد و فرياد كشيده بود و سر هم فرياد مي زديم كه از صداي قهقه چند نفر ساكت شديم،دورتادورمون يه عده آدم الوات بود.زير لب به طناز گفتم:برو تو ماشين،فرار كن.
مي دوني كه لجبازه،به حرفم گوش نكرد.دست طناز و گرفتم و خواستم فرار كنيم اما كاري نتونستم از پيش ببرم،تعدادشون زياد بود و راحت ما رو گير انداختن.يكيشون دست طناز و گرفت و از من جداش كرد بقيه هم سرم ريختن و شروع به زدن من كردن،من حريف اونا نبودم و يه ضربه كه مي دم بيست تا مي خوردم.نمي دونم چقدر مشت و لگد خوردم تا اينكه سينه ام سوخت و ديگه هيچي يادم نيست،تنها چيزي كه يادم مياد جيغ و دادهاي طناز و عد هم افتادن يه جسم سنگين روم...
زجري كه خواهرم كشيده بود رو با پوست و گوشت احساس مي كردم.
حامي گفت:
-قيافه هيچ كدومشون يادت نيست؟
احسان كمي فكر كرد و گفت:
-يه چيزهايي يادمه اما واضح نه،شايد دوباره ببينمشون بشناسمشون.
حامي دستمالي بهم داد،نمي دونم صورتم كي از اشك خيس شده بود.گفت:
-پيداشون مي كنم حتي اگر خودشون رو از روي كره خاكي محو كنن،تمام دار و ندارم و خرج مي كنم تا گيرشون بيارم.
با احسان،احساس همدردي مي كنم و حالا مي دونم اون هم با من نگران طنازه.خواهرانه نگاهش كردم و گفتم:
-طناز به خاطر عشق تو تحمل مي كنه،مطمئن باش.
-طنين مواظبش هستي؟
-آره مث جونم...مي خوام ببرمش انگليس،رضايت مي دي.
حامي براق شد و گفت:
-طنين تو...
احسام وسط حرفش دويد و گفت:
-هرجا كه بتونه طناز رو بهم برگردونه رضايت مي دم ببريش،نگران هزينه اش هم نباش.
-قول مي دم براي نجات طناز در حد نهايت سعي كنم...من ديگه بايد برم پيش طناز.
حامي پتوي روي احسان را مرتب كرد و گفت:
-من هم همراهت ميام.
فكر كنم مسكن در احسان اثر كرده بود،آرام تر شده و چشمانش داشت روي هم مي خوابيد.حامي در رو پشت سرم بست و گفت:
-تو رضايت احسان رو نداشتي اون طور تاخت و تاز مي كردي،واي به حالا كه رضايت هم گرفتي.
به دو مردي كه از روبرو مي اومدن نگاه كردم و گفتم:
-من براي نجات خواهرم با دنيا مي جنگم.
-راحت باش و بگو تو كه سهلي با دنيا مي جنگم،چرا جمله ات رو نصفه مي گي.
-دقيقا.
-تو درباره من چي فكر كردي؟طناز اگر خواهر توئه،همسر برادر منه.اصلا يه غريبه،من راضي به مرگ هيچ بني بشري نيستم و اگر كمكي بتونم انجام مي دم اما از عقلم هم استفاده مي كنم و نمي ذارم تو گنجه خاك بخوره.
-سلام آقاي معيني فر.
دو مردي كه ديده بودم با حامي كار داشتن،تعجب من بيشتر از اين بود كه اونها حامي رو معيني فر ناميدن و اون راحت اينو پذيرفت.
-سلام جناب سرگرد.
حامي با دو مرد دست داد پس اينا پليس بودن،كمي خودم رو جمع و جور كردم و جدي ايستادم.
سرگرد-حال برادرتون چطوره؟
حامي-به زوره مسكن خوبه،بد نيست.
سرگرد-با دكترشون صحبت كردم گفتن مي شه با ايشون حرف زد.
حامي-اگر خواب نرفته باشه.
مرد نگاهي به من انداخت و حامي در مفام معرفي درآمد و گفت:
-ايشون خانم نيازي هستن،خواهر همسر برادرم.
-اصاعه مي خواستم بيام بالا با شما صحبت كنم،ديروز هم با همكارم به منزلتون اومديم اما كسي نبود جوابمون رو بده.
-من بيمارستان بودم و وقتي رفتم منزل،نگهبان گفت تشريف آورده بودين.
جناب سروان رو به همكارش كرد و گفت:فطري برو ببين آقاي معيني فر بيدارن...خانم،من سرگرد ناصري هستم.
خدايا من اين مرد رو كجا ديده بودم،تو لابه لاي ذهنم دنبال اين مرد گشتم كه سوال منو اون مطرح كرد.
-خانم،من قبلا شما رو ملاقات كردم درسته...
-شما مسئول پرونده پدرم بوديد،سال گذشته.
-درسته...فرموديد خانم طناز نيازي،خواهرتونه؟
-بله...كي اين بلا رو سرش آورده؟
-ما در حال تحقيق هستيم،اگر مصدومين و شما همكاري كنيد و چيزي كه به درد ما مي خوره بهمون بگيد زودتر به نتيجه مي رسيم.
-من هيچ اطلاعي ندارم حتي زماني كه اين اتفاق افتاد من ايران نبودم.
-خواهر شما دشمني نداشت مثل يه عاشق سرخورده يا يه خواستگار سمج،البته به غير از همسرشون.
به حامي نگاه كردم،دوست نداشتم اسم سعيد رو بيارم چون اطمينان داشتم سعيد به اندازه يه سر سوزن هم دخالت نداره.گفتم:
-نه.
مرد با نگاهي مشكوك منو ارزيابي كرد و گفت:
-مطمئنيد؟
-طناز مثل هر دختر دم بخت خواستگارهاي زيادي داشت اما كسي كه بخواد كمر به نابوديش ببنده نه،بين اونها نبود.
-خانواده چي؟دشمن خانوادگي چي.
-ما آدمهاي بي آزاري هستيم و با كسي كاري نداريم(زدم به سيم آخر)چرا از آقاي معيني نمي پرسيد شايد خواهر من قرباني زد و بندهاي خانواده ايشون شده،درسته پدر احسان مرده اما هستند كسايي كه شر پدرش دامنشون رو گرفته.
-قبلا اين سوالاتو از خانواده همسر خواهرتون پرسيدم.
ديگه كنترلي روي اعصابم نداشتم،گفتم:
-ببينيد جناب سرگرد،خواهر من يه قربانيه فقط همين...من مقصرم،مقصر اصلي منم چون اگر نذاشته بودم خواهرم با برادر اين آقا ازدواج كنه الان خواهرم صحيح و سالم كنارم بود.
-طنين چرا مسائل رو با هم قاطي مي كني.
حرف زدن با اينها فايده اي نداشت،نگاهي به حامي و سرگرد انداختم و گفتم:
-من رفتم پيش خواهرم.
پشت به دو مرد كردم و اشكم سرازير شد.از آسانسور كه بيرون اومدم صداي ضجه هاي زني و گريه هاي مردانه اي،سكوت بخش مراقب هاي ويژه رو شكست و برانكارد سفيد پوش از كنارم گذشت.دلم به سوي خواهرم پركشيد و نياز به اطمينان داشتم از پشت شيشه نگاهش كردم يه دكتر و پرستار داخل اتاق بودن،دلم آشوب شد.دكتر كه از اتاق خارج شد گفتم:
-دكتر،حالش چطوره؟
-هيچ تغييري نكرده.
براي دكتر ديدن امثال من و طناز عادي بود.پشت شيشه ايستادم و حرفاي احسان تو سرم مي چرخيد،خواهر بيچاره ام چه ها كشيده.زنگ موبايلم بلند شد،نگاهي به شماره انداختم.
-سلام سعيد.
-طنين،شوهر طناز مدير عامل كارخونه...نيست.
-چطور؟
-اين روزنامه يه چيزهايي چاپ كرده،تو از طناز و شوهرش خبر داري؟
-آره پيش طنازم.
-خدا رو شكر،خبر بدي تو صفحه حوادث روزنامه خوندم و نگران شدم...صبر كن ببينم،مگه شوهر طناز مدير عامل كارخونه...اينكه مشخصاتش با احسان يكيه،من پاك گيج شدم.
-كدوم روزنامه؟
-همشهري،صفحه حوادث،طنين؟
پنهان كاري بي فايده بود،صدامو صاف كردم و گفتم:
-من نمي دونم تو روزنامه چي نوشته اما من بيمارستانم...طناز هم،تو كماست.
-چي؟
-درست شنيدي.
-كدوم بيمارستان؟آدرس بده،من اومدم.
-يادداشت كن.
وقتي تماس قطع شد بدجوري احساس عذاب وجدان كردم،من نبايد اسم سعيد رو جلوي حامي مي بردم نكنه حامي به پليس چيزي بگه.حالا چه برخوردي با سعيد داره،اه...لعنت به دهاني كه بي موقع باز بشه.به قصد خريد روزنامه از بيمارستان خارج شدم.
***
برگه هاي روزنامه روي پام بود.طبق معمول خبرنگارها پيازداغشو زياد كرده بودن و چندتا عكس از پارك لويزان و جايي كه اتفاق رخ داده بود و يك مشت حرف صدمن يه غاز،روزنامه رو تا كردم و روي صندلي خالي كنارم پرت كردم.
بعد شماره مرجان رو از حافظه گوشيم پيدا كردم و تماس گرفتم،صداي خواب آلودش تو گوشي پيچيد.
-مرجان سلام،من طنينم.
-چيه،چي شده ياد من كردي تو.
-مرجان مرخصي مي خوام.
-اه تو هم شورشو درآوردي،بخدا خجالت مي كشم.
-پس جايگزين من برو.
-من؟خدا روزيتو جاي ديگه حواله بده،من نيم ساعت نيست رسيدم خونه.
-مجبورم،ازت خواهش مي كنم،بخدا مشكل دارم.
-چي شده؟
-برو روزنامه همشهري رو بخر صفحه حوادثشو بخون.
-چه پست و مقامي گرفتي كه شرحش رو،توي روزنامه نوشتن!من حوصله بيرون رفتن ندارم،بگو هم خودتو خلاص كن هم منو.
-نمي تونم توضيح بدم،طناز تو بيمارستانه و حالش خوب نيست...باور نمي كني برو روزنامه بگير بخون.
-الان روزنامه صبح جلومه...نگو كه اين چرنديات مربوط به طنازه.
-دقيقا،برام يه كاري كن پس اون پارتي تو به چه دردي مي خوره.
-ساعت چند پرواز داري؟
-دو ساعت ديگه.
-تو دو ساعت ديگه پرواز داري الان زنگ زدي،مي خواي من برات چيكار كنم...بذار ببينم فواد مي تونه كاري كنه.
-فواد نه،هركاري مي خواي خودت انجام بده و پاي اونو وسط نكش...تو شوهرت يلي هستين.
-فواد پارتي زياد داره و خرش خوب مي ره ها.
-فقط خودت،نمي خوام اون برام كاري كنه.
-ببينم چي پيش مياد.
-چقدر تو خوبي.
-كافيه،هنوز كاري نكردم.
-كاري هم نكني باز هم تو خوبي.
-به اندازه كافي گوشهام مخملي شد،برو به خواهرت برس.
حامي رو ديدم به طرفم مياد و گفتم:
-مرجان هركاري مي توني بكن،بي خبرم نذاري.
-باشه.
دستم را روي دكمه قرمز گذاشتم و ارتباط قطع شد.حامي با يت نايلون حاوي يك ظرف غذا و يك بطري كوچك دوغ اومد و روزنامه ها رو كنار زد و گفت:
-روزنامه خون شدي.
-بگير بخون،خواهر من و برادر شما مشهور شدن.
حامي صفحه حوادث رو جلو صورتش گرفت،دستانش شروع به لرزيدن كرد و روزنامه را در دستانش مچاله كرد.قيافه اش از شدت خشم سرخ شده بود موبايلش رو درآورد و مشغول شماره گرفتن شد،مرتب جلوي من به چپ و راست مي رفت.
-الو كبيري بيچاره شديم،خبر به جرايد درز كرده...نمي دونم،بيا برو كلانتري مسئول پرونده رو پيدا كن...من عليه همشون شكايت دارم...تو چكاره اي...نه بايد پشت در اتاقشون نگهبان بذارن...چي چي معلوم نيست،بايد اينها رو تو قبر بذارن تا همه چيز مشخص شه...من كاري ندارم اين كار كي بوده...اومديم و اشرار نبودن و يه نقشه از پيش تعيين شده بود يه دشمني كه ما نمي شناسيمش،اگر بياد سروقتشون تا كار ناتمامش رو تمام كنه چي...همين كه گفتم بايد پشت در اتاقشون مامور بذارن،اينها امنيت جاني ندارن...تو براي چي از من پول مي گيري مثلا وكيلمي...فردا نه،همين حالا...
حامي خشمگين تر از قبل مكالمه اش را قطع كرد و وقتي منو متوجه خودش ديد گفت:
-حواست به طناز باشه،هركسي اعم از دكتر و پرستار و چه غيره وارد اين اتاق شدن از پشت شيشه مراقبشون باش.
-چرا؟
-چون كسي كه اين كارو كرده به خاطر پاك كردن رد به جا مونده احتمال داره پيداش شه.
ترس در وجودم لانه كرد و گفتم:
-پس پليس چكاره است؟
-من ترتيبشو مي دم اما زمان مي بره...حالا عذاتو بخور سرد شد،همه چيز درست مي شه نگران نباش.
با بي ميلي به ظرف غذا نگاه كردم و سرم رو تكون دادم و گفتم:
-ميل ندارم...بايد هرچه زودتر طناز رو ببرم آلمان.
-تا چند ساعت پيش مقصدت انگليس بود،حالا شد آلمان؟
-خاله ام نقل مكان كرده و آدرس جديدشو ندارم،ساكن جديد منزلش هم هيچ نشاني نداشت بايد با عموم تماس بگيرم،اون ساكن مونيخه.
-خوبه،از قرار معلوم توي هركشوري يه پايگاه داري.
بلند شدم و از پشت پنجره شيشه اي به طناز خيره شدم و گفتم:
-اقوام ما به خاطر چشم و هم چشمي آواره شدن و اونهايي كه زرنگ بودن با پول حسابي اونجا ساكن شدن و بعضي هاشون هم مالشون رو از دست دادن و روي برگشت ندارن،براي همين حاضر شدن با فلاكت توي غربت بمونن اما پدر و مادر من حاضر نشدن به هيچ قيمتي از اينجا دل بكنن حتي زماني كه تهران شب و روز زير بمبهاي ريز و درشت عراق زير و رو مي شد...همون زير زميني كه پدرم خودشو دار زد زماني كه بمباران بود،شده بود پناهگاهمون...خيلي خسته ام،دارم چرند مي گم نه.
-خدا كنه هميشه خسته باشي،كمي از خودت بگي...
نگاهش كردم،چشمانش مهربان بود اما صورتش حالت جدي داشت.منو كه متوجه خودش ديد گفت:
-از شدت خستگي داري از هوش مي ري،تو دو شبه استراحت نكردي...
-من عادت دارم به كم خوابي.
-كم خوابي با بي خوابي فرق داره.تو حتي عذا هم نمي خوري،موافقي بريم يه رستوران همين نزديكي.
-فراموش كردي،خودت گفتي نبايد از طناز غافل شم.
-هومن اومده ملاقات احسان،مامانم مي تونه بياد اينجا و در نبود ما مراقب طناز باشه.
-خيلي متشكرم،ميل ندارم چه رستوران چه اينجا.
-محيط روي ميل به خوردن خيلي اثر داره...بيمارستان آدم سالم رو بيمار مي كنه.
-مثل مادربزرگا حرف مي زني.
-خجالت نكش بگو پيرمردا...ديگه بايد باور كنم پير شدم.
-من جسارت نكردم.
-شوخي كردم،تا دنبال مامان مي رم شما هم آماده شيد.
مهلت اعتراض به من نداد،خودش بريد و خودش دوخت و تنم كرد و رفت.خيره به روزنامه مچاله شده نگاه كردم،ديگه صحيح نبود درخواستشو رد كنم.به دستشويي رفتم و آبي به صورتم زدم،رنگم پريده بود چند تا سيلي سبك به بنا گوشم زدم و گونه ام را چند تا نيشگون گرفتم تا كمي رنگ بگيره.شالم رو از سرم بيرون كشيدم و دستم رو خيس كردم و تو موهام كشيدم و بعد شال رو روي سرم مرتب كردم.
افسانه جون با حامي،پشت در اتاق طناز بودن و او را از پشت شيشه نگاه مي كردن.وقتي صداي پام در سكوت محيط طنين انداز شد توجه هردو به من جلب شد،افسانه جون دستانش رو باز كرد و مرا در آغوش گرفت و صداي غمگينش در گوشم پيچيد.
-واي طنين جون ديدي چه مصيبتي سرمون اومد و عروس نازم به چه روزي افتاد،من فداي تو بشم كه بايد خواهرتو اينجوري ببيني و تحمل كني...
-مامان اين بود نيمچه سفارشم.
دستانم رو دور افسانه جون حلقه كردم و گفتم:
-افسانه جون فقط براش دعا كن.
افسانه جون،منو از خودش جدا كرد و صورتم رو با دستاش قاب گرفت و گفت:
-سه تا گوسفند نذر كردم طناز هوش بياد بدم كهريزك.
-مامان اين دختر اگر اشتهايي داشت با مراسم نوحه سرايي شما از بين رفت.
-حق با حاميه و خدا منو ببخشه.برو،نگران طنازم نباش مثل چشام ازش مراقبت مي كنم...خاطرتون جمع.
نگاهم كشيده شد به اتاق طناز،افسانه جون با دست به پشتم زد و گفت:
-برو دخترم به من اعتماد كن،من امانت دار خوبي هستم.
زبانم از تاكيد مجدد قاصر بود،نگاه ملتمسم رو به افسانه جون دوختم و دستش را كه در دستم بود فشردم.
-چه وداع سختي،خوبه قرار يك ساعت خواهرتون رو ترك كنيد،بريم يا پشيمون شديد؟
به حامي نگاه كردم شايد از طعنه اي كه زده بود خجالت بكشه اما اون روش خيلي بيشتر از تصور من بود
همراه حامي شدم و تا به خودم اومدم،داخل يه رستوران خلوت پشت ميز نشسته بودم و با گلبرگ گل داخل گلدون بازي مي كردم.
-نمي خواي غذا سفارش بدي؟
به دست حامي نگاه كردم كه منو رو به سويم گرفته بود،سرم رو بلند كردم و قبل از حركت لبهام،حامي دست ديگرش رو بلند كرد و گفت:
-آي آي آي،من شمارو نياوردم اينجا تا به من بگيد ميل ندارم.
-هرچي خودتون ميل داريد براي من هم سفارش بديد.
-ما هيچ وقت سليقه مشترك نداشتيم.
-با يكبار امتحان چرخه دنيا بيكار نمي شه.
-باشه اما هرچي بود بايد بخوري.
-قول نمي دم ولي سعي مي كنم تا هرجا كه در توانم بود همراهيتون كنم.
سرش را پاين انداخت و داشت نام غذاها رو مي خواند،متفكر و متين و دقيق و آرام.چرا من هميشه نسبت بهش انقدر بي انصافم توي اين دو روز خيلي كمك حالم بود،واقعا اسمش برازنده اش بود(حامي).ياد حرف بانو افتادم،مي گفت پدرش نامش رو حامي گذاشت تا حمايت كننده باشه.او در اين مدت حامي و پشتيبان من بود،چيزي كه توي اين يكسال اخير خيلي تلاش كردم براي مامان و طناز و تابان باشم اما خودم خلا اون رو حس مي كردم.اگر توي اين دو روز اون نبود من چيكار مي كردم،اون خيلي كارها برام كرده بود و من حتي يكبار براي تهيه داروهاي طناز نسخه اي دريافت نكردم چون اون همه چيزو تهيه كرده بود.اگر او نبود شايد خواهرم عمل نمي شد...حالا چرا من به اون و كارهاش فكر مي كنم،نكنه...نه،من فقط نسبت به اون احساس دين مي كنم.چرا دين؟به عنوان برادر و نزديك ترين خويشاوند احسان در مقابل همسر اون وظيفه داشت.حامي نبايد در كمك كردن به همسر برادرش فرو گذاري كنه...چيه طنين خانم،چرا فرار مي كني؟چرا نمي گي ديگه ازش متنفر نيستم بلكه بهش علاقه دارم،اون با كارهاش تو رو به خودش وابسته كرده.چرا نمي خواي قبول كني وقتي مي بينيش گر مي گيري و ضربان قلبت بالا مي ره و از شوق تو پوستت نمي گنجي،دوست داري بهت توجه كنه و وقتي نگاهت مي كنه تنها تصوير تو چشماش باشي.
نه اين دروغه!...
سرم رو به طرفين تكون دادم تا افكار مزاحم دست از سرم بردارد كه نگاه حامي غافلگيرم كرد.
-نگران طنازي؟
با لبخند شرمگيني گفتم:تا حدودي.
حامي دو دستش رو روي ميز بهم گره زد و گفت:
-ببين طنين،من به قصاوت تو نسبت به خودم و خانواده ام كاري ندارم اما طناز علاوه بر احسان،در اين مدت كه شناختمش برام مثل خواهر نداشته ام بوده و هست.شايد بگي فرنوش،خواهرته...اما من هيچ وقت اون و فرزاد رو جز خانواده نمي دونستم،اونها كپي برابر اصل پدرشونن...طناز كاري نداره كه اسفنديار چيكار كرده،اون به اين توجه داره كه من يا مامان يا احسان چطور آدمي هستيم.بارها به رفتارش دقت كردم اون فقط به قلب انسانها كار داره،به اينكه طرف مقابلش چقدر دوستش داره و براش احترام قائله و به طبقه اجتماعي يا نمي دونم ثروت آدمها كاري نداره.رفتاري كه توي اين دنيا خيلي كم ديده مي شه،البته اين رفتارو تو كردار تو هم ديدم اما عيب تو اينكه گناه پدر رو به پاي پسر مي نويسي فقط همين...چي مي خواستم بگم به كجا كشيد،من با چند تا جراح و متخصص و پروفسور صحبت كردم و همه اونها متفق القول گفتن تا طناز بهوش نياد كاري نمي شه كرد.مطمئن باش اگر يك درصد هم احتمال داشت توي هر گوشه اين دنيا كسي پيدا بشه كه طناز و از اين وضع نجات بده،خودم با پاي پياده طناز رو مي بردم و تمام ثروتم رو خرج مي كردم تا خواهرت سلامتيش رو به دست بياره اما باور كن تا طناز هوش نياد هيچ كاري نمي شه كرد و تنها خدا مي تونه كمكش كنه.
نگاهم را به سمت ديگر رستوران سوق دادم تا بتونم اشكهاي متلاطم پشت پلكهايم را مهار كنم،با صداي آهسته اي گفتم:
-من ديگه ظرفيتش رو ندارم،اگر طناز رو از دست بدم مي ميرم...به مامانم چي بگم،من و طناز خواهريم اما نه مثل خواهرهاي ديگه...ما دو سال با هم اختلاف سني داريم ولي با هم هيچ وقت اختلاف سليقه نداشتيم و هميشه مثل دو تا دوست بوديم،درسته كه ما با هم تفاوت هاي اخلاقي و سليقه اي زياد داشتيم اما هميشه بهترين هم صحبت براي هم بوديم...شايد اون بزرگتر از سنش مي فهميد يا من خيلي بهش علاقه داشتم كه از دلخوري بين ما جلوگيري مي كرد،نمي گم دلخور نمي شديم بلكه خيلي هم دعوا مي كرديم اما هيچ وقت كسي نمي فهميد ما با هم مشكل پيدا كرديم...طولاني ترين قهر ما سه ساعت بود...من هنوز با فقدان پدرم كنار نيومدم،اين انصاف نيست...
حامي،دستم را كه روي ميز بود در دست گرفت و گفت:
-تو اونو از دست نمي دي،بهت اطمينان مي دم...اينطوري نگام نكن،من ادعا خدايي نمي كنم،پيامبر هم نيستم كه بتونم معجزه كنم اما خداي خودم رو خوب مي شناسم.خدا بنده هاشو دوست داره و به خاطر تو و احسان اونو برمي گردونه،دير و زود داره اما غير ممكن نيست پس قول بده نالميد نشي...ديشب ديدم چطور خالصانه با خداي خودت خلوت كرده بودي،خدا هيچ وقت بندهاشو نالميد از در خونش بيرون نمي فرسته پس به خودش واگذار كن.
به چشماي سياهش نگاه كردم كه پر از اطمينان و عشق به معبود بود.نگاه حامي به من نگاه يك عاشق به معشوق نبود،نگاه برادرانه بود.براي صحه گذاشتن به برداشتم،دوباره نگاهش كردم اينبار دقيق تر،نه اشتباه نكردم تو اين چند روز اون همين نگاهو داشت يعني من اشتباه مي كنم و معني نگاهشو درك نمي كنم شايد هم نگاه عاشقونه رو نمي شناسم،نه اين نگاه اون شبي نيست كه اون برام اعتراف به عشقش كرد.
حامي دستش رو از روي دستم برداشت و گفت:
-خب اين هم از غذا.
مثل آدمهاي خواب زده به گارسون نگاه كردم،جوانك حواسش به كارش بود و با دقت ميز را مي چيد.دوباره به حامي نگريستم،داشت به گارسون در چيدن ميز كمك مي كرد.ياد اون شب كذايي افتادم،چقدر راحت و بدون غرور هميشگيش از خودش گفت.من فقط دوبار عشقو تو چشاش ديدم،يكبار اون صبحي كه تو اتوبان قالش گذاشتم و با ماشين پليس به خونه برگشتم،يكبار هم آخر شب بعد از مراسم نامزدي طناز...اصلا من اين حامي رو چقدر مي شناسم،چرا نمي تونم افكارشو اخونم انگار چند شخصيت داره و هروقت اراده مي كنه مي تونه احساسشو زير اين چهره پر غرور پنهان كنه.
-چرا نمي خوري،غذا سرد شد.
-چي؟...
-حالت خوبه.
سعي كردم لبخند بزنم در حالي كه دلم مي خواست فرياد بزنم،من از نگاه دلسوزانت بيزارم.
-نه...يعني آره،من مي رم دستامو بشورم.
از پشت ميز بلند شدم،حامي گفت:
-طنين.
-بله.
-حالت خوبه؟
-البته،چند بار مي پرسي.
-مطمئني؟
-چيه،مي خواي منو كنار طناز بخوابوني.
-خدا نكنه،برو دستاتو بشور اين غذا سرد شد و از دهن افتاد.
-شما شروع كنيد.
-منتظرت مي مونم،غذا خوردن تنهايي لطفي نداره.
يه نيمچه لبخند زدم و از اون با آن نگاههاي نگران برادرانش فرار كردم.دستم رو زير شير آب گرفتم و چند مشت آب به صورتم زدم و به چهره خيسم نگاه كردم،تصوير توي آينه گفت:
-چته طنين،با دست پس مي زني و با پا پيش مي كشي.
-نخير...فقط.
-فقط چي؟
-هيچي،بره به جهنم.
عاشق شدي؟
-من!بهش عادت كردم.
-خدا از دلت خبر داره.
چشمم رو بستم و زيرلب چند بار گفتم:بهش فكر نكن،بهش...فكر نكن.
از جا دستمالي،دستمال كلنكسي جدا كردم و صورت و دستامو خشك كردم و سر ميز برگشتم و بدون اينكه به حامي نگاه كنم سرجام نشستم.
-كم كم داشتم نگران مي شدم،مي خواستم بيام دنبالت.
حامي كاب بختياري سفارش داده بود،غالب كره رو از جلدش جدا كردم و سر چنگال زدم و روي برنجم چرخاندم،برنج سرد شده بود و كره رو آب نمي كرد.
-بذار غذات رو عوض كنم.
-نه،همين خوبه.
-پس حداقل اجازه بده،بدم گرمش كنم.
همانطور كه كره را با قاشق از سر چنگال جدا مي كردم گفتم:نيازي نيست.
حامي چند قطعه كباب روي برنجم گذاشت و گفت:
-شروع كن.
بايد فاصله ام را با حامي زياد كنم،در غير اينصورت خيلي ضربه مي خورم.
-بهتون نمساد آدم بدقولي باشيد.
با تعجب به حامي نگاه كردم،گفت:
-شما گفته بودين سعي مي كنيد منو همراهي كنيد اما شما حتي شروع نكرديد.
تكه كابي را سر چنگال زدم و جلو دهانم بردم و گفتم:
-اينم شروع.
-فكر مي كردم خارج از بيمارستان روي اشتهاي شما اثر مي ذاره،اما انگار اشتباه كردم.
-من آدم كم غذايي هستم.
-چه آدم قانعي،همه چيز در حد كم.
با قاشق كمي برنج رو زير و رو كردم و گفتم:
-در همه چيز حد كم رو قبول نمي كنم.
حامي ظرف سالاد رو جلوي من گذاشت و گفت:
-اون كه بله،قبلا صابونش به تن ما خورده...حالا كه غذا نمي خوريد سالاد بخوريد.
برش خياري رو با چنگال برداشتم و اون رو چرخوندم،ميلم نمي كشيد.
-مطمئن باشيد روش سيانور نريختن،بخوريد.
با تعجب به حامي نگاه كردم درباره چي حرف مي زد،با چنگالش به دستم اشاره كرد.تازه فهميدم كه منظورش خيار سرگردانه،اون رو در دهانم گذاشتم و با پوزخندي گفتم:
-اگر كسي اين كارو در حقم كنه بزرگترين لطفو كرده.
فك حامي از جويدن باز ايستاد،چشمانش رو ريز كرد و گفت:
-حقيقتو نمي گيد...(قاشق و چنگالش رو درون بشقابش گذاشت و با دستمال دهانش رو پاك كرد و گفت)چيه،چرا اينقدر پكري؟...طناز و بهانه نكن كه باور نمي كنم چون تا وقت بيايم رستوران حالت خوب بود،ناگهان منقلب شدي.مي دونم من و تو سابقه دوستي نداريم اما قول مي دم تو اين لحظه برات مثل يه دوست خوب باشم،از حالا تا بعد...قبوله.
نظرات شما عزیزان: